دانیال نبی ع وایران زمین....

اینجا شوشان است شهر ویران شده ایلامیان قدیم ٬ شهر پادشاهان نامدار نبوکدنصر ٬ داریوش ٬ اردشیرو...


اینجا شهر ٬ دروغ نه ٬ خشکسالی نه ٬ دشمنی نه . اینجا اگر می خواهی بیایی به خویشتن نیز "نه" باید بگویی ٬ تا بتوانی آنچه را در اینجا بوده است را دریابی .اینجا شوشان است روزگاری پایتخت تمدن های باشکوهی بوده است و من اینجا نمی خواهم با رجز خوانی آنرا برافرازم.بلکه آنچه را می بینم و می شنوم برایتان می نویسم.اینجا هنوز بقایایی از آن کاخ پر شکوه ((آپادانا)) بر جای هست که اگر ذره ای تعمق کنی تو نیز چون او فرو می ریزی و اگر تاریخش را خوب بخوانی چهار ستون بدنت می لرزد ٬ اینجا ذره ای خرد به تو می آموزاند که هیچ چیز جز خدا جاودانه نمی ماند و هیچ حاکمی تا ابد حکم نمی راند .اما باز ندایی آسمانی به گوش می رسد تو نیز می توانی جاودانه باشی ((اگر با خدا باشی)) و این تو را به وجد می آورد . و من باز شعار زیبایی می بینم "دروغ نه" "خشکسالی نه" "دشمنی نه" .


از روی این تپه پر رمز و راز گنبدی سپید رنگ می بینی و از تپه پایین می آیی.سعی کن غرورت را میان ستون ها و بقایای کاخ جا بگذاری ٬ می خواهی به دیدن دانیال بروی او آنجا٬ آن پایین در کنا رود شاوور قرن ها است که آرمیده است . تو نمی روی که به او تعظیم کنی یا او را بپرستی ٬ سعی کن با خودت دروغ نگویی او نیز انسان بوده است و تو نیز می روی که انسان باشی..در راه که می روی صداهای نبوکدنصر را می شنوی ٬ چه کسی خواب مرا تعبیر می کند؟ و حکیمان درمانده را می بینی که می گویند: (( هیچ کس جز خدایان نمی تواند به شما بگوید چه خوابی دیده اید))
سعی کن از این پس سفرت را ادامه دهی .خود را درمیان بابلیان ببین و سعی کن "دروغ نه " "دشمنی نه" "خشکسالی نه" را که ابتدای سفرت خوانده ای را فراموش نکنی .
صدای نبوکد نصر بگوش می رسد : چه کسی خواب مرا تعبیر می کند و باز حکیمان درمانده می گویند : تا خوابت را نگویی نمی توانیم تعبیرش کنیم ٬ زیرا تنها خدایان از سر خواب تو آگاهند و آنان بین ما نیستند .
در بین این حکیمان دانیال نامی قد علم می کند ٬ و فرصتی از پادشاه می خواهد ٬ او را خدایان بی شمار نیست او را یک خداست و او به آن ایمان دارد .و من اینجا باز گریه ام می گیرد و اینان که همسفرم نیستند ٬ خیال های دیگر می کنند .و باز صدایی می آید و نویدی آسمانی در می رسد ٬ که خدای دانیال روی خدایان را سیاه کرده است و حقیقت را گفته است. و من باز به یاد "دروغ نه" می افتم ٬ چقدر اینجا همه چیز با هم گره خورده است .دانیال فریاد می کشد ٬ دست نگهدارید ٬ حکیمان را نکشید مرا نزد پادشاه برید تا اینبار از حکمت خدا برایش بگویم .
و دانیال می گوید آنچه را پادشاه در خواب دیده است . و پادشاه از سر شوق به دانیال تعظیم می کند و می گوید " براستی خدای شما خدای خدایان است" و بدین سان شکوفا می شود. و من بیاد" خشکسالی نه" می افتم و صدایی طنین انداز می شود ٬ ((من باران خود را بر همگان می بارانم)) و من باز گریه ام می گیرد و چون کودکان می گریم ٬ چقدر خوب می شد همیشه در این کودکی می ماندم ٬ و در کودکیم فرو می رفتم.چقدر در این حالت بودن خوشایند است .چقدر بی وزن شده بودم ٬ گویی هیچ کس با من دشمن نیست و من نیز دشمنی ندارم و من تنها خودم بودم و آنکه می دانی تا ابد هست . ومن یاد آن شعار آخر می فتم "دشمنی نه" و باز گریه ام می گیرد . دستی بر روی شانه ام حس می کنم مرد میانسال عربی آنرا می فشرد و با لبخندی ملیح و لهجه ای زیبا می گوید چه شده است ؟ و من از خلسه طولانی خود بیرون می آیم و می گویم هیچ...
برای خواندن مطالب جالبی از دانیال نبی و همچنین تصاویری دیگر کلیک نمائید
بسم الله الرحمن الرحیم